خشکسالی حجاب...

چــادرت را با افتخـار بر سـر کن
بیرون بیا ..
بیا به تماشای فصل خشکسالی حجاب
بگذار قداست چادرت دستی بکشـد بر این خزان زدگی حیا ..
بگذار کوچه و خیابان زیر گام های نجیب تو احساس غرور کند...
بگذار ببینند برگ های درخت بی عفت چگونه زیر پایت خش خش می کند
کـه بهار زیر چادر توســت

تو کجایی گل نرگس...

توکجایی؟ توکجایی؟
و تو انگاربه قلبم بنویسی:
که چرا هیچ نگویند
مگراین منجی دلسوز،طرفدار ندارد،که غریب است؟
وعجیب است
که پس ازقرن وهزاره
هنوزم که هنوز است
دوچشمش به راه است
ومگرازسیصد واندی ازشیفتگانش، زیاد است
که گویند:
به اندازه یک «بدر» علمدار ندارد
و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد؟

جواب امام زمان(عج):
تو خودت!
مدعی دوستی ومهر شدیدی که به هر شعر جدیدی
زهجران وغمم ناله سرایی، توکجایی؟
تو که یک عمر سرودی «توکجایی؟» توکجایی؟
بازگویی که مگرکاستی ای بد ،زامامت، زهدایت، زمحبت
زغمخوارگی ومهروعطوفت
تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تونبوده؟
چه کسی قلب تورا سوی خدای توکشانده؟
چه کسی درپی هرغصه تو اشک چکانده؟
چه کسی دست تورا در پس هررنج گرفته؟
چه کسی راه به روی توگشوده؟
چه خطرها به دعایم زکنار تو گذرکرد!
چه زمان ها که توغافل شدی و یار به قلب تو نظرکرد...
وتوبا چشم و دل بسته فقط گفتی...
توکجایی؟! وای کاش بیایی!
هرزمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...
هرزمان بود تفاوت، تورفتی، تونماندی...
خواهش نفس شده یار وخدایت.
وهمین است که تأثیر نبخشند دعایت
وبه آفاق نبردند صدایت
وغریب است امامت
من که هستم!
توکجایی؟
توخودت کاش بیایی
به خودت کاش بیایی...!

شهادت امام جواد (ع)...

نهمین ستاره ی روشن، قصد دیاری دور میکند و از همه سو
شهردر خاکسترِ عزا غوطه میخورد.
آسمان، مچاله میشود و بر خاک میافتد و ستاره ها تک تک
خاموشیِ خویش را تجربه میکنند.
تمام پنجره ها راه باز شدن را از یاد برده اند و گامهای
خسته، راهی راهی دور میشوند. سیاه پوشان عزادار بر سر میکوبند
و اشک میریزند و نفسها، بریده بریده از سینه سر بر میآورند.
کبوتران سربریده در خون میچرخند و بال میگیرند و هنوز
خاک بوی بهاره ای پرپر میدهد. گلدسته های بالا آمده از راستای
خاک، خورشید را به زمین میکشانند و حرم، در منشوری از رنگهای
آسمانی غرق میشود و صدای ضجه های پی در پی، خوابِ آرام شهر را میشکند.
دستی کجاست تا آسمان را بر سر بکوبد و زمین و زمان را در هم بریزد؟
دستی کجاست تا دهانِ باز دقایق را از خاک ندامت پر کند؟
دستی کجاست تا گیسوی پریشانِ باد را در مشت
بفشارد و چنگ بر چهرهی خاک بکشد؟
این پیکر ملکوتی کیست که در شهر تشییع میشود و همراه
با دردهای نهانی، از اعماق شب فریاد بر میآورد؟
این سرشانه های کیست که زیر بار اندوه، رنگین
کمانهای سوخته را تا آسمان عروج میدهد؟

شمع های سوخته، دعاهای مستجاب شده، چشم انداز اشکهای ریخته
و تنهایی ممتد، همه و همه سرآغاز یک شب تا
همیشه ماندگار و تاریک را نشان میدهد.
بهار در شاخه های خشک درختان جان میدهد و پاییز رو به رسیدن است.
برگریزان همیشه ی تاریخ همراه با یک شب طولانی آغاز میشود.
صدای ضجّهی شهر، گوش تاریخ را کر خواهد کرد و دستی نیست
تا این صفحه ی عزادار را ورق بزند؛
صفحه ای از تاریخ که در تاریکی شب ورق میخورد، صفحه ای که در آن
شکوفه های نشکفته در دستهای باد پرپر میشوند، صفحهای که در آن
ستاره ها یک به یک راهی دیاری دور میشوند؛
و این نهمین ستاره ی در حال عروج است.


چشم انتظاریم...

خورشید در غروب آدینـــه خُرد شد بیا بیـا
دنیا از این همه کینــــه خُرد شــد بیا بیـــا
عمریست در انتظار ظهورت نشستهایم
در انتظــــار چشم آئینه خُــرد شد بیا بیـا
بشنو عزیز حدیثِ دلِ شیــدای عاشقـان
دل در قفــــس سینــه خُرد شد بیــا







