نهمین ستاره‏ ی روشن، قصد دیاری دور می‏کند و از همه سو
شهردر خاکسترِ عزا غوطه می‏خورد.

آسمان، مچاله می‏شود و بر خاک می‏افتد و ستاره‏ ها تک تک
خاموشیِ خویش را تجربه می‏کنند.


تمام پنجره ‏ها راه باز شدن را از یاد برده‏ اند و گام‏های
خسته، راهی راهی دور می‏شوند. سیاه پوشان عزادار بر سر می‏کوبند
و اشک می‏ریزند و نفس‏ها، بریده بریده از سینه سر بر می‏آورند.

کبوتران سربریده در خون می‏چرخند و بال می‏گیرند و هنوز
خاک بوی بهاره ای پرپر می‏دهد. گلدسته‏ های بالا آمده از راستای
خاک، خورشید را به زمین می‏کشانند و حرم، در منشوری از رنگ‏های
آسمانی غرق می‏شود و صدای ضجه ‏های پی در پی، خوابِ آرام شهر را می‏شکند.


دستی کجاست تا آسمان را بر سر بکوبد و زمین و زمان را در هم بریزد؟
دستی کجاست تا دهانِ باز دقایق را از خاک ندامت پر کند؟

دستی کجاست تا گیسوی پریشانِ باد را در مشت
بفشارد و چنگ بر چهره‏ی خاک بکشد؟

این پیکر ملکوتی کیست که در شهر تشییع می‏شود و همراه
با دردهای نهانی، از اعماق شب فریاد بر می‏آورد؟

این سرشانه‏ های کیست که زیر بار اندوه، رنگین
کمان‏های سوخته را تا آسمان عروج می‏دهد؟

شمع ‏های سوخته، دعاهای مستجاب شده، چشم انداز اشک‏های ریخته
و تنهایی ممتد، همه و همه سرآغاز یک شب تا
همیشه ماندگار و تاریک را نشان می‏دهد.

بهار در شاخه‏ های خشک درختان جان می‏دهد و پاییز رو به رسیدن است.
برگریزان همیشه ‏ی تاریخ همراه با یک شب طولانی آغاز می‏شود.


صدای ضجّه‏ی شهر، گوش تاریخ را کر خواهد کرد و دستی نیست
تا این صفحه ‏ی عزادار را ورق بزند؛

صفحه ‏ای از تاریخ که در تاریکی شب ورق می‏خورد، صفحه‏ ای که در آن
شکوفه‏ های نشکفته در دست‏های باد پرپر می‏شوند، صفحه‏ای که در آن
ستاره ‏ها یک به یک راهی دیاری دور می‏شوند؛

و این نهمین ستاره‏ ی در حال عروج است.